توسط آرش آقابیگی
| یکشنبه نهم مهر ۱۳۸۵ | ۱۰ ب.ظ

دیروز 8 مهر روز بزرگداشت مولانا جلال الدین محمد، مولوی بلخی از نوابغ تاریخ ادبیات ایران و جهان بود.
(( مولوی آزاده یکی از سالهای آغازین قرن هفتم هجری است (604 ه.ق) شصت و هشت سالی زیسته است و حاصل این عمر چندین کتاب و رساله ایست که از این مجموعه دو کتاب او کارنامه ای دیگر دارد. یکی مثنوی اثر عظیم وی که بحث در پیرامون آن فحصی عمیق می خواهد و بحثی دیگر دارد و دیگری دیوان شمس تبریزی یا دیوان کبیر که دفتر ثبت نوسانات اندیشه و حالات روح آشفته ان بزرگوار است. رضا قلی خان هدایت ))
از آنجا که من هم عاشق مولانا هستم و قبلا برایتان غزل از مولانا ارائه کرده بودم اکنون نیز یکی دیگر از غزلهای بسیار زیبای آن بزرگ را خدمتتان ارائه می کنم.
تقدیم به همه انسانهای آزاده دنیا
گهی به سینه درآیی، گهی زوج برآیی
گهی بهجر گرایی، چه آفتی چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی زبت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی چه بلایی
بشر بپای دویده ، ملک بپر بپریده
بغیر عجز ندیده، چه آفتی چه بلایی
چو پر و باش نماند، چو او زهر دو بماند
ترا بفقر بداند، چه آفتی چه بلایی
در آن دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
بسوی گنج نهانی، چه آفتی چه بلایی
چو سوی گنج کشیدش زجمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتیی و چه نوحی
چه نعمتی چه فتوحی، چه آفتی چه بلایی
هوس چه باشد ای جان، مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو: خمش چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی؟ چه آفتی چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط وسجلم را، چه آفتی چه بلایی
بسوز که تا برویم، حدیث سوز بگویم
بعود ماند خویم، چه آفتی چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت خامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی چه بلایی